دکتر محمد رفیع محمودیان*

در فرآیند تحولات اجتماعی و فکری یک سده‌ی اخیر، دو آرمان اصلی دوران مدرن، خودسامانی و برابری، اعتبار و اهمیت خود را از دست داده‌اند. چه در عرصه‌ی سیاست و چه در عرصه‌ی نظر، آن دو دیگر وجهه و اعتبار سابق را ندارند. در عرصه‌ی سیاست، دو ایدئولوژی اصلی مدافع آن‌ها، لیبرالیسم و سوسیالیسم، با مشکل و بحران مواجه هستند و در عرصه‌ی تفکر، توجه معطوف به مسایل و آرمان‌هایی یک‌سره متفاوت شده است. هر دو آرمان در جهان پیچیده و به‌شدت متحول معاصر غیر قابل تحقق جلوه می‌کنند.ظاهراً برابری را باید با نقض آزادی فردی (در زمینه‌ی رقابت و سبقت از دیگران) استقرار بخشید و خودسامانی را با مخدوش ساختن همبستگی شکوفا ساخت و هیچ‌کس حاضر نیست آزادی فردی و همبستگی اجتماعی را فدای رسیدن به آرمان‌هایی دیگر کند. همزمان تحقق هیچ یک نوید رویداد تحولی جدی را در زندگی افراد نمی‌دهند. به‌نظر نمی‌آید که مشکلاتی مانند تنهایی، از خود بیگانگی، نابهنجاری و شتاب سرگیجه‌آور زندگی اجتماعی با به تحقق پیوستن آن‌ها حل شوند. تلاشی که از سوی فعالین سیاسی و برجسته‌ترین نمایندگان فلسفه‌ی سیاسی، اندیشمندانی مانند راولز، دورکین و هابرماس، در جهت دمیدن جانی تازه به آن‌ها صورت گرفته نیز نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای در بر نداشته است. به لطف این تلاش هم خودسامانی و هم برابری تا حد معینی موضوعیت و اعتبار خود را حفظ کرده‌اند اما به‌هیچ‌وجه اعتبار گذشته‌ی خود را به‌سان اساسی‌ترین و مهم‌ترین آرمان‌های دوران مدرن باز نیافته‌اند.

در مقایسه، این آرمان بازشناسی است که در چند دهه‌ی اخیر، چه از لحاظ عملی و چه از لحاظ نظری، جایگاهی برجسته و معتبر یافته است. بازشناخته شدن در هویت فردی و فرهنگی خود، آن غایتی است که امروز به‌سان اساسی‌ترین خواست انسان معرفی می‌شود. از دهه‌ی هفتاد میلادی به بعد در پس زمینه‌ی مهاجرت اقوام آسیایی و آفریقایی به اروپا و آمریکای شمالی، شکل‌گیری جامعه‌ی فرا صنعتی، افول مبارزه‌ی طبقاتی و عروج جنبش‌های نوین اجتماعی، هویت فردی و فرهنگی جایگاه مهمی در زندگی افراد یافته است. مهم دیگر نه به‌دست آوردن سهمی معین از امکانات مادی که برخورداری از شأن و مقام اجتماعی بر مبنای باز‌شناخته شدن هویت معین فردی و فرهنگی است. از این لحاظ می‌توان اعضای جوامع مدرن را شیفته‌ی اجتماعی آرمانی دانست که در آن هیچ هویتی کم‌تر یا برتر از دیگری شمرده نمی‌شود و هر کس احترام، عزت و ارج خاص خود را (نزد دیگران) دارد.

به هر رو، آرمان بازشناسی نتوانسته است اعتبار تاریخی خودسامانی و برابری را به‌دست آورد. از یک‌سو بازشناختن شده در هویتی معین برای برخی چندان امر دشواری نیست تا کسب آن وجهی یک‌سره آرمانی داشته باشد. عملاً نیز هم‌اکنون بسیاری از افراد مشکلی در فرافکنی هویت خود و بازشناخته شدن آن توسط دیگران ندارند. از سوی دیگر، به‌نظر نمی‌آید که تحقق کامل این آرمان بتواند مبنای عروج اجتماع، زندگی یا شخصیتی متفاوت و آرمانی قرار گیرد. این نکته را به‌سختی می‌توان پذیرفت که با بازشناخته شدن در هویت خود، فرد از گزند مشکلات روحی و روانی زندگی اجتماعی مدرن، کمبود امکانات مادی یا از خود بیگانگی و انزوا رهایی پیدا می‌کند. چه بسا که با باز شناخته شدن در یک هویت معین، فرد نه گشودگی و سرزندگی در عرصه‌ی زندگی اجتماعی که انقیاد را تجربه کند و خود را مجبور ببیند که الگوی رفتاری معینی را پیشه گیرد. برای برگذشتن از این تنگناها، از سوی برخی اندیشمندان جوان ارتباط بازشناسی با ساختار هنجاری جامعه و از سوی برخی دیگر جایگاه انسان در جهان از هم گسیخته‌ی معاصر مورد توجه قرار گرفته است. گروه اول با طرح این اندیشه که در فرآیند بازشناسی، هویت، شأن و ارزش فرد نیز به رسمیت شناخته می‌شود این نکته را مورد تأکید قرار می‌دهند که بازشناسی نمی‌تواند در برگیرنده‌ی باز‌توزیع امکانات و تعمیق همبستگی اجتماعی نباشد. گروه دوم تکوین هویت را مهم‌ترین مسأله (یا غایت) زندگی برشمرده کسب آن‌را در بستر کناکنش با دیگران نه همچون خودسامانی و برابری مسأله‌ای مرتبط با بهبود شرایط زیست که همچون صیانت نفس امری حیاتی معرفی می‌کنند. واضح است که مشکلی که آرمان بازشناسی با آن مواجه بوده و هست با ارایه‌ی این دو نظریه‌ی کمکی نیز حل نشده است. برای انسان‌هایی درگیر طرح‌هایی متفاوت و شیفته‌ی غایت‌های گوناگون نمی‌توان غایتی را با مضمونی کم‌وبیش مشخص و معطوف به شرایط زندگی یک دوران معین به‌سان اساسی‌ترین غایت زندگی فرا افکند.

به‌طور کلی می‌توان گفت که آرمان بازشناسی نتوانسته خلایی را که با افول اهمیت دو آرمان خودسامانی و برابری به‌وجود آمده پر کند. امروز فقدان آرمانی جهان شمول امری کم‌وبیش محسوس است. نه فقط فعالان سیاسی و اجتماعی که جنبش‌های اجتماعی نیز هر یک برای خواست و غایتی مبارزه می‌کنند و هیچ خواست و غایتی را نمی‌توان به‌سان خواست و غایتی فراگیر معرفی کرد. در این میان تنها آرمانی که توانسته تا حدی وجهه‌ای جهان شمول کسب کند پویندگی است. این نکته را می‌توان با توجه به آرمان‌های مطرح در انقلاب ایران، ارزش‌های مورد توجه جنبش‌های نوین مدنی و مسایل مورد توجه در بازگشتی جدید به فلسفه‌ی ارسطویی ابراز داشت. به‌طور معمول مفهوم پویندگی امری مرتبط با خصلت‌های شخصی یعنی میزان تحول‌‌پذیری و خلاقیت‌فردی دانسته می‌شود. شخصی پویا به‌شمار می‌آید که به‌طور مدام خود را تکوین می‌بخشد. اما مفهوم پویندگی را می‌توان به معنای وسیع‌تر کلمه، یعنی سرزندگی فردی و اجتماعی، گشودگی به جهان، گونه‌گونی علایق فردی و اقتدار اجتماعی درک کرد، و این نکته را مورد تأکید قرار داد که فقط در شرایطی معین اشخاص می‌توانند دارای چنین رویکردی باشند. آن‌چه که به هر رو امروز فقدان آن کاملاً محسوس است درکی واضح و روشن از معنای این مفهوم است.
من در ادامه‌ی این نوشته سعی خواهم کرد به جوانب مختلف آرمانی که آن‌را می‌توان در مفهوم پویندگی تعین بخشید بپردازم. همزمان تلاش خواهم کرد به آن‌چه که این مفهوم را از مفاهیم مشابهی هم‌چون خودسامانی و کوشندگی متمایز می‌سازد توجه نشان دهم تا درکی دقیق از موضوعیت آن در جهان امروز به‌دست آید. پیش از هر چیز اما امکان تحقق پویندگی را مورد بررسی قرار خواهم داد تا در آن فرایند مشخص شود که آیا اساساً می‌توان آن‌را به‌سان یک آرمان در نظر گرفت؟

پویندگی، آرمانی تخیلی یا عملی؟
در دورانی که دولت، بازار و دیوان‌سالاری عرصه‌را بیش از پیش بر انسان‌ها تنگ کرده‌اند، پویندگی امری یک‌سره تخیلی جلوه می‌کند. دیری است که دیگر فرد نمی‌تواند در بسیاری از حوزه‌های زندگی اجتماعی آن‌گونه که خود می‌خواهد عمل کند. برنامه‌ریزی دقیق فنی نه فقط به حوزه‌ی کار، که به گستره‌ی مصرف، تفریح و روابط خصوصی نیز راه یافته است. منطق سود و کارایی برنامه‌ریزی دقیق فنی را در دستور کار قرار می‌دهد و منطق رفاه و امنیت فرد را برمی‌انگیزد تا آن‌گونه که از او خواسته می‌شود عمل کند. امکان اِعمال اراده‌ی فردی کم‌وبیش ازعرصه‌های زندگی و کنش رخت بر بسته است. قدرتی نامریی ولی فوق‌العاده کارا و پیچیده بر همه اِعمال می‌شود؛ قدرتی که خاستگاه آن چیزی جز کارکرد نظمی کارآمد، منظم و پویا نیست. حتی در حوزه‌های خُرد زندگی، به‌گاه تفریح، سازماندهی روابط خصوصی و اختصاص وقت به تأملات و علایق خصوصی، محاسبات عقلایی و فنی متکی بر دانش تخصصی جایگزین رویکرد خود ‌انگیخته‌ی شخصی شده است. بدون شک لطمه‌ی چندانی به آزادی اندیشه و آزادی انتخاب وارد نشده است و در حوزه‌های اصلی زندگی، فرد می‌تواند نقطه نظرات و تمایلات خاص خود را داشته باشد. مسأله اما این است که بسیاری از اوقات، شخص از امکان و فرصت برآورده ساختن خواست‌ها و تمایلات خویش بی‌بهره است. او به‌عنوان فرد از اقتدار فردی و اجتماعی لازم برای اعمال اراده‌ی خویش برخوردار نیست. در زمینه‌ی فردی اعتماد به‌نفس لازم، حمایت نزدیکان و سرمایه‌ی اجتماعی لازم را ندارد و در زمینه‌ی اجتماعی همان‌گونه که دیدیم عرصه‌ای برای اعمال اراده‌ی او وجود ندارد در عین حال که امکانات عملی او، از امکانات مادی گرفته تا دانش و مهارت‌های لازم، کاملاً محدود هستند.
با این همه حتی در بسته‌ترین شرایط و محدودترین عرصه‌ها (جامعه‌ی سرمایه‌داری با پویندگی فوق‌العاده‌ی خویش که جای خود دارد) پویندگی امری ممکن است. هیچ نظام اجتماعی و سیاسی نمی‌تواند بدون کنش‌گرانی فعال، راغب و پویا به حیات و فعالیت ادامه دهد. از این لحاظ تمامی نظام‌های اجتماعی و سیاسی ناگزیر از آن هستند که به افراد اجازه دهند یا حتی آن‌ها را برانگیزند تا شور و رغبت کافی را برای پیش‌برد کنش‌های خویش داشته باشند. این شور و رغبت باید بیش‌تر از آن‌چه باشد که فقط کارکرد لحظه به لحظه‌ی نظام را تضمین کند. کنش‌گر باید شور و انگیزه‌ی کافی برای پیش‌برد زندگی در خارج از حوزه‌ی کارکرد نظام و بازگشت پی در پی بدان را نیز داشته باشد. در یک کلام پویندگی عنصری نیست که یک نظام اجتماعی و سیاسی خود را بی‌نیاز از آن ببیند و به بازتولید آن هیچ‌گونه توجه و علاقه‌ای نشان ندهد.
شکی نیست که این حد از پویندگی به‌هیچ‌وجه نوید وضعیتی مطلوب را نمی‌دهد. حدی مهار شده و عاملی است در خدمت بقای نظمی که در خود نفی کننده‌ی سرزندگی و اقتدار انسان است. کم‌تر نظامی نیز اجازه می‌دهد که این حد تا آن میزان شکوفایی یابد که استقلال و خود انگیختگی کامل کنش‌گران را در پی داشته باشد. پویندگی مُجاز یا تجویزی عملاً حدی از پویندگی است که کارکرد نظام حاکم را تضمین کند و آن‌گونه که فوکو بدان اشاره کرده به‌سان مقاومت مبنایی را برای اِعمال قدرت انضباطی پی ‌افکند. به هر رو نکته‌ی مهم در این زمینه‌، وجود حد معینی از پویندگی حتی در دل ساختار نظام‌های پیچیده‌ی اجتماعی و سیاسی است. این‌که این حد معین میزانی مطلوب نیست امری ثانوی است. مهم آن است که مشخص شود که آیا اصلاً می‌توان در جهت شکوفا ساختن و تعمیق بخشیدن به حد موجود پویندگی حرکت کرد یا خیر.

نظریه‌های مطرح
در میان متفکرین مدرن، مارکس یکی از معدود کسانی است که پویندگی آرمانی را امری ممکن در هر دو زمینه‌ی زندگی فردی و اجتماعی می‌داند. در دیدگاه او سرمایه‌داری نظامی بسته و متکی بر سرکوب و استثمار توده‌ی مردم است ولی او در عین حال همین نظام را به دو دلیل متفاوت منشاء پویندگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی می‌شمرد. از یک‌سو بقای سرمایه‌داری در گرو پویندگی سرمایه و عنصر بکاربرنده‌ی آن بورژوازی قرار دارد. بورژوازی با در هم شکستن باورها، ارزش‌ها و هنجارهای سنتی راه را برای غلبه‌ی مناسبات نو می‌گشاید. این در رقابت بورژواها با یکدیگر است که سرمایه‌داری به کارآیی دست می‌یابد و به اتکای آن جهان را در می‌نوردد. از سوی دیگر سرمایه‌داری با آفرینش پرولتاریا زمینه را برای عروج سرزنده‌ترین و هدفمند‌ترین نیروی اجتماعی و سیاسی تاریخ فراهم می‌آورد. سرمایه‌داری به‌وسیله‌ی تشدید درجه‌ی استثمار، اجتماعی ساختن فرآیند تولید و همراه ساختن پرولتاریا با خود در مبارزه بر علیه نظم کهنه‌، این طبقه را به نیرویی فعال و سرزنده تبدیل می‌کند. در نهایت نیز پرولتاریا در فرآیند یک انقلاب اجتماعی بساط استثمار و سرکوب و در این رابطه تمامی موانع ایجاد شده به‌وسیله‌ی سرمایه‌داری در راه پویندگی انسان‌ها را برمی‌چیند. به باور مارکس این جامعه‌ی کمونیستی و نه جامعه‌ی سرمایه‌داری است که امکان شکوفایی تمام‌عیار پویندگی را فراهم می‌آورد. در این جامعه است که انسان می‌تواند در حوزه‌های گوناگون و در هر حوزه هر آن‌گونه که خود ترجیح می‌دهد فعال باشد و توان‌مندی‌های خود را شکوفا سازد. نقش اصلی سرمایه‌داری بیش‌تر محدود به فراهم آوردن پیش‌شرط‌های ایجاد جامعه‌ی کمونیستی است.

در مقابل چنین برداشت خوش‌بینانه‌ای برداشت کلاسیک ماکس وبر قرار دارد که به برداشتی واقع‌بنیانه مشهور است و با آن‌که زاده‌ی ذهنیتی لیبرال و بورژوا است، بسته بودن نظام حاکم سیاسی و اقتصادی را مورد تأکید قرار می‌دهد. "وبر" عقلایی شدن هر چه بیش‌تر حوزه‌های کنش و تفکر را عامل مضمحل کننده‌ی آزادی و پویندگی کنش‌گران قلمداد می‌کند. یکی از بارزترین نتایج این فرآیند عروج نظام قدرتمند سرمایه‌داری مدرن با ساز و کار پیچیده و دیوان‌سالارانه است. برای وبر بدیهی است که در گستره‌ی چنین نظامی جایی برای آزادی و پویندگی کنش‌گران، اعم از بورژوازی یا کارگران وجود ندارد. او هم‌چنین هیچ گشایشی را ممکن نمی‌داند. به باور او هر نوع کاربرد عقلانیت فقط و فقط بر عظمت و پیچیدگی نظام حاکم، کارآیی سرمایه‌داری و پیچیدگی دیوان‌سالاری، می‌افزاید و به‌شیوه‌ای ضد‌عقلایی هم نمی‌توان در حوزه‌ی زندگی سیاسی و اجتماعی به آزادی و سرزندگی دست یافت. ‌متأثر از ماکس وبر، برخی از مطرح‌ترین اندیشمندان جهان معاصر، از هورکایمر و آدرنو متأثر از مارکس گرفته تا فوکو متأثر از نیچه، تصلب و انسجام را به‌سان ویژگی‌های اصلی نظام اجتماعی و سیاسی حاکم بر شمرده‌اند. در دیدگاه آن‌ها نه دیوان‌سالاری و کارکرد استثماری و سرکوب منشانه‌ی سرمایه‌داری که سازماندهی عقلایی تفکر، کنش و روابط اجتماعی عامل اصلی شکل‌گیری گونه‌ای از زندگی اجتماعی است که اِعمال قدرت مهم‌ترین ویژگی آن به‌شمار می‌آید. در حالی‌که هورکایمر و آدرنو بر این امر تأکید می‌ورزند که قدرت امروز نه فقط بر طبیعت که بر جامعه و نفس شخصی هم اعمال می‌شود، فوکو توجه ما را به این نکته جلب می‌کند که در دوران مدرن مجموعه نیروهای افراد، مجموعه رانه‌های شخصی و تمایلات و گرایش‌های فردی، در سازگاری با یکدیگر، در خدمت رسیدن به هدفی مشخص یعنی تضمین کارآیی نهادهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به‌کار گرفته می‌شوند. با این‌حال، هم برای هورکایمر و آدرنو و هم برای فوکو این‌که این کارایی یا اساساً اعمال قدرت چه غایتی را متحقق سازد امری نامشخص است. به‌عبارت دیگر به‌نظر آن‌ها هیچ معلوم نیست قدرت برای چه اعمال می‌شود. همین نیز به باور آن‌ها به پیچیدگی و تصلب نظام اجتماعی و سیاسی حاکم می‌افزاید. افراد نمی‌دانند اصلاً برای چه بر آن‌ها قدرت اعمال می‌شود (یا آن‌ها آن‌را بر خود اعمال می‌کنند) تا بتوانند خود در این زمینه نقش فعالی ایفا کنند.
در نقد و نفی موضوعیت چنین بحثی، هابرماس کوشیده است با نوآوری در برداشت مارکس از جامعه‌ی مدرن زمینه‌ی جدیدی را برای پویندگی بجوید. هابرماس این نکته را بدون چون و چرا می‌پذیرد که در نظام سرمایه‌داری نمی‌توان نشانی از پویایی انسان جست و زیر‌نظام اقتصادی و سیاسی حاکم با هر چه عقلایی و پیچیده‌تر شدن خود بیش از پیش آزادی و سرزندگی افراد را محدود ساخته‌اند. اما او کلیت زندگی اجتماعی را چیزی بس گسترده‌تر ‌از نظام اقتصادی و سیاسی می‌داند و سپهر مناسبات بینا‌فردی یعنی زیست‌جهان را گستره‌ی سرزندگی و عروج خودسامانی می‌شمرد. به‌زعم او نظام با ساز و کار پول و قدرت در حال استعمار و اعمال سلطه‌ی بر این سپهر است ولی زیست ‌جهان دارای آن‌گونه ساختاری است که هیچ‌گاه به‌طور کامل زیر سلطه‌ی نظام قرار نخواهد گرفت. اصلاً بقای نظام در گرو وجود و سرزندگی زیست جهان قرار دارد. کنش استراتژیک، کنش هدفمند مطرح در سپهرِ نظام، را نمی‌توان بدون اتکاء به کنش ارتباطی پیش‌برد، و کنش ارتباطی به نوبت خود یک‌سره متکی به سرزندگی زیست جهان است. به‌طور کلی در گستره‌ی زیست جهان فرد مجموعه مهارت‌ها و توانمندی‌هایی را به‌دست می‌آورد که او را قادر می‌سازد تا به اتکای درکی معین از قصد و غایت دیگران و شرایط کلی کنش دست به‌عمل زند. همزمان به باور هابرماس زیست جهان مدافعان خاص خود را دارد. درحالی‌که جنبش‌های اجتماعی کلاسیک دوران مدرن معطوف به اصلاح و تغییر نظام در جهت سازگار ساختن آن با خواست‌ها و ارزش‌های مدرن بودند، جنبش‌های نوین اجتماعی معطوف به حفظ و تقویت سرزندگی زیست جهان هستند تا بدین‌وسیله افراد بتوانند آن‌گونه که خود می‌خواهند هویت خویش و روابط اجتماعی بین خویش را شکل دهند و در بازسازی سنت فرهنگی جامعه نقشی فعال به‌عهده گیرند.
صرف‌نظر از میزان درستی و دقت نظریات هابرماس، آن‌چه که او در ادامه‌ی بحث‌های وبر، هورکایمر، آدرنو و فوکو طرح می‌کند مؤید این امر است که دیگر به‌سختی می‌توان از باور مارکس مبتنی بر وجود عنصر پویندگی در دو زیر نظام اقتصادی و سیاسی دفاع کرد. عملاً نه از لحاظ نظری و نه از لحاظ عملی می‌توان نشان بارزی از آن‌را یافت. از بورژوازی و پرولتاریای سرزنده‌ی قرون هجده و نوزده نشان چندانی برجا نمانده و کم‌تر باور یا نظریه‌ی مبسوطی را می‌توان یافت که تحول‌پذیری نظام حاکم را در جهت رها ساختن توان و نیروی افراد امری ممکن به‌شمار آورد. چرخه‌ی تولید و مصرف، کارکرد بازار و ساز و کار دیوان‌سالاری به چنان حدی از خودپویی رسیده که دیگر جایی برای سرزندگی عنصر انسانی باقی نمانده است. همزمان ابعاد پیچیدگی، عظمت و عقلانیت نهفته در کارکرد دو زیر نظام اقتصادی و سیاسی بیش از آن است که بتوان جایی را برای اعمال اراده‌ی انسان در جهت دهی به سیر تحول و تکوین آن در نظر گرفت.
به هر رو سؤالی که بیش از پیش اهمیت پیدا می‌کند این است که آیا می‌توان در همان حوزه‌ای که هابرماس از آن سخن می‌گوید یعنی زیست جهان از پویندگی برخوردار بود و تا حد ممکن این پویندگی را به تمامی گستره‌ی زندگی اجتماعی اشاعه داد. پاسخ سنت فکری وبری- فوکویی به‌گونه‌ای مشخص منفی است. اما به پاسخ آن نمی‌توان تَوَجهی جدی نشان داد زیرا به‌نظر نمی‌رسد دغدغه‌ی یافتن پاسخی مثبت داشته باشد. آرمان‌گرایی اساساً برای آن امری مشکوک است. درک وبر از آن‌چه او خود ارزش‌های مهم دوران آغازین مدرنیته می‌شمرد یعنی کوشندگی، آزادی و معنامندی کنش آن است که آن‌ها دیگر موضوعیت خود را از دست داده‌اند و فقط از موضعی غیرعقلایی می‌توان به‌جست‌وجوی آن‌ها برخاست. فوکو، به‌نوبت خود، ذهنیت، فردیت و خودسامانی را نه پدیده‌هایی آرمانی که زاییده‌ی کارکرد قدرت انضباطی می‌داند. مشکل پاسخ هابرماس نیز آن است که گستره‌ای محدود را برای پویندگی در نظر می‌گیرد و به وجوه فردی - شخصی آن و چگونگی شکوفا شدن آن توجهی جدی نشان نمی‌دهد.

در جهت یافتن پاسخی مثبت ولی متفاوت باید به سنت فکری دیگری روی آورد. جمهوری‌خواهی، سنتی است که هنوز پویندگی را آرمان و ارزشی مهم تلقی می‌کند و به مشخص ساختن چه‌گونگی تحقق آن توجه جدی نشان می‌دهد. مسأله‌ی مهم برای جمهوری‌خواهان، از ارسطو دوران یونان باستان گرفته تا ماکیاولی، روسو، دوتوکویل و مارکس دوران مدرن و آرنت، تیلور و ساندرز دوران معاصر پویندگی فرد به‌سان شهروند، به‌سان عضو جامعه است. برای آن‌ها زندگی خوب زندگی اجتماعی خوب است و چنین زندگی‌ای در یک جامعه (یا به‌عبارت دقیق‌تر در یک اجتماع) خوب قابل تحقق است. جامعه‌ی خوب نیز آن جامعه‌ای است که همواره و در تمامی عرصه‌ها زمینه‌ی مناسبی را برای سرزندگی تمامی اعضای خود فراهم می‌آورد. از آن‌جا که انسان موجودی یک‌سره اجتماعی است پویندگی او خصلتی اجتماعی دارد و فقط در جامعه‌ای استوار بر خواست و اراده‌ی شهروندان می‌تواند شکوفا شود.

به هر رو مهم‌ترین نکته‌ای که از جمهوری‌خواهان می‌توان آموخت تلقی از پویندگی به‌سان پدیده‌ای خوب و آرمانی نیست. این نکته را از دیگران، از جمله فعالان جنبش‌های اجتماعی نیز می‌توان آموخت. نکته‌ی مهم‌تری که از جمهوری‌خواهان می‌توان آموخت امکان استقرار شرایطی مطلوب برای عروج و شکوفایی پویندگی است. آن‌ها بر آن باورند که انسان می‌تواند با متحول ساختن جامعه و دیدگاه‌های خود یا به یمن وجود شرایطی داده شده‌ به کمال پویندگی دست یابد. برخی همانند مارکس تحولات اقتصادی و سیاسی همچون لغو مالکیت خصوصی و برچیده شده مناسبات طبقاتی را پیش شرط اساسی آن قلمداد می‌کنند، برخی مانند ماکیاولی شکل‌گیری نهادهای اجتماعی و سیاسی مناسب مانند قانون، نیروی نظامی داوطلبانه و شهروند را مهم می‌شمارند، برخی نظیر تیلور و ساندرز تحول بینشی- اخلاقی و درگیر شدن شهروندان در امور جمعی را مهم‌ترین عامل معرفی می‌کنند و برخی همانند ارسطو وجود سنتی معین، سنتی متکی بر فضیلت‌های اجتماعی را امری ضروری می‌شمارند. امروز اما به سختی می‌توان از درستی چنین باورهایی دفاع کرد. تصور رویداد تحول اجتماعی و سیاسی رادیکالی سخت مشکل است؛ شکل‌گیری نهادهایی یک‌سره جدید و متفاوت کم‌وبیش محال به‌نظر می‌رسد؛ کم‌تر نشانی از سنت‌هایی مرتبط با فضیلت شهروندی به‌جای مانده است؛ و نهادهای فرهنگی و سیاسی چنان کارآیی و قدرتی کسب کرده‌اند که نمی‌توان بر روی اراده‌ی اشخاص در زمینه‌ی مقاومت و مبارزه یا تأثیر بر آن‌ها حساب باز کرد.

به هر رو، آن‌چه که هنوز می‌توان بر مبنای آموزه‌های جمهوری‌خواهان بدان باور داشت امکان پیش‌برد برخوردی فعال و پویا به امورِ زندگی فردی و اجتماعی است. وجود بدیل‌های گوناگون در زمینه‌ی شیوه‌ی زندگی، پویایی جنبش‌های اجتماعی و رویداد گاه‌به‌گاه انقلاب‌های سیاسی و اجتماعی همه مؤید این امر هستند. بدون شک تعداد یا گستره‌ی حوزه‌هایی که در آن فرد می‌تواند فعال و پویا باشد زیاد نیست. انقلاب بسیار به‌ندرت اتفاق می‌افتد، جنبش‌های اجتماعی جز در دوره‌های خاصی سرزندگی چندانی از خود نشان نمی‌دهند و شیوه‌ی زندگی برای بخشی مهمی از مردم امری داده شده است. با این همه باید اذعان داشت که در همه‌ی این موارد فرد می‌تواند رویکردی فعال و پویا به امور داشته باشد، در همراهی و اتحاد با افرادی معین فعالیت سیاسی و اجتماعی معینی را پیش برد، برای اشاعه‌ی نقطه نظرات معینی در جهان و جامعه بکوشد و علایق و برنامه‌های گوناگونی را در حوزه‌ی زندگی شخصی دنبال کند. ظاهراً نیز هیچ‌یک از نهادهای سیاسی و اجتماعی موجود وظیفه‌ی ایجاد مانعی جدی در راه او را به‌عهده ندارد. مهم‌ترین مانع همانا بینش و شدت درگیری‌های فرد است. انسان مدرن باید آن‌چنان برای کسب دانش، ثروت و مقام و بدین‌وسیله شأن اجتماعی فعالیت کند که توان و وقت او دیگر کفاف دنبال کردن خواست و هدف دیگری ندهد. از یک‌سو زندگی مادی ِ متمرکز بر چرخه‌ی تولید و مصرف با جذابیت‌ها و پیچیدگی‌های خود او را وسوسه می‌کند و از سوی دیگر کسب شأن اجتماعی بیش از پیش وابسته به اخذ مقام و پیشرفت در سلسله مراتب اجتماعی شده است. افراد به‌ضرورت تبدیل به انسان‌های تک ساحتی شده‌‌اند. با این‌حال آن‌ها می‌توانند خواست‌ها و اهدافی دیگر را در زندگی دنبال کنند. اتخاذ چنین رویکردی بدون شک خسارت‌هایی را متوجه‌ی آن‌ها خواهد ساخت ولی آن‌ها را محکوم به انزوا و در پیش‌گرفتن رفتاری نابه‌هنجار نخواهد ساخت. پویندگی امتیازهای خاص خود را دارد و وانگهی نوید دهنده‌ی زندگی شکوفای فردی و اجتماعی است.

برداشتی انحرافی
جامعه‌ی مدرن با ارتقای کوشندگی، موفقیت و فردیت به سطح سه ارزش اصلی عصر، راه را بر درک از پویندگی به‌مثابه‌ی یک ارزش بنیادین بسته است. این سه مفهوم گاه آن‌گونه به‌کار برده می‌شوند که گویی به کلیت اجزای و ابعاد پویندگی اشاره دارند. اما کافی است تا به تعریفی که به‌طور معمول از آن‌ها ارایه می‌شود توجه کنیم تا مشخص شود که در برگیرنده‌ی چیزی جز درکی محدود و یک‌جانبه از پویندگی نیستند. کوشندگی آن‌گونه که وبر و پارسونز معنای آن‌را مشخص ساخته‌اند به‌معنای تلاش پیگیر در جهت رسیدن به هدفی معین یا انجام وظیفه‌ای است که انسان به‌عهده گرفته است. هدف یا وظیفه این‌جا امری داده شده است و مهم پیگیری سرسختانه‌ی آن است. همین پیگیری نیز انقیاد را در پی دارد. تلاش و ذهنیت انسان حول رسیدن به‌ هدفی معین ولی بسیار معمولی متمرکز می‌شود. کوشندگی نه به‌معنای سرزندگی و خلاقیت که به‌معنای سرسپردگی به غایتی معین و عطف تمامی توجه به آن است.
به همین‌سان موفقیت اشاره به تحقق یک هدف یا آرمان معین دارد. مضمون یا ارزشِ هدف و آرمان این‌جا مهم به‌شمار نمی‌آید. مهم تلاش در جهت رسیدن بدان و متحقق ساختن آن است. موفقیت به‌ضرورت تلاشی سازمان‌یافته و دقت‌نظر را می‌طلبد اما در نهایت، امر رسیدن به مقصد به امر چگونگی رسیدن به آن مشروعیت و اعتبار می‌بخشد. به این خاطر باید هم‌زمان بر کوشندگی تأکید شود تا موفقیت به هر نوع عملکردی مشروعیت نبخشد. با این حال موفقیت در خود و بر اساس غایت تحقق یافته معنا پیدا می‌کند. مهم نتیجه است و نه فرآیندی که بدان منتهی می‌شود.

مفهوم فردیت را باید در پس‌زمینه‌ی کوشندگی و موفقیت درک کرد. شخص با تلاش پیگیر و کسب موفقیت به استقلال و خودکفایی دست می‌یابد. در درک معمولِ جوامع مدرن از فردیت، شخص در مبارزه با دیگران، با کسب استقلال و خودکفایی به فردیت می‌رسد. شخص نه به اتکاء و کمک دیگران که به‌ وسیله‌ی جدا ساختن راه خود از آن‌ها و متمایز ساختن خویش هویت و مقام خاص خود را می‌یابد. از این لحاظ در جهان مدرن این همه خودسامانی و خودانگیختگی مورد تأکید قرار گرفته، و فردیت امری مرتبط با به‌دست آوردن درکی شخصی از جهان و ارزیابی امور بر مبنای ارزش‌ها و باورهای شخصی معرفی شده است. شخص نیز عملاً چاره‌ای جز اتخاذ رویکردی فردی به امور ندارد. مقام و منزلت او بیش از پیش بر مبنای خصوصیات شخصی و درجه‌ی موفقیت شخصی خود او سنجیده می‌شوند. بدون شک هیچ‌کس از چنان توان و امکاناتی برخوردار نیست که بتواند خود سرنوشت، ویژگی‌ها و جایگاه خود را رقم زند. در جامعه‌ی مدرن مهم اما آن است که شخص حداکثر تلاش را در جهت رقم زدن سرنوشت و خصلت‌های خویش و هم‌چنین متمایز ساختن خود از دیگران به‌خرج دهد.
در مقایسه، پویندگی به‌معنای شکوفا ساختن خود به‌وسیله‌ی حضور فعال و پیگیر در عرصه‌های گوناگون زندگی اجتماعی است. پویندگی در برگیرنده‌ی حد معینی از خودسامانی و استقلال است اما مهم‌ترین وجه آن‌را عدم ایستایی و فراروی (از هر موقعیت موجود یا به‌دست آمده‌ای) تشکیل می‌دهد. در حالی‌که فردیت شخص را در چارچوب هویت و وجودی معین گرفتار می‌سازد پویندگی شخص را از هر قید و بندی رها می‌سازد. شکوفایی غایتی عملاً غیرقابل تحقق است. شخص باید بکوشد تا در بستر تلاش و سرزندگی بدان دست‌یابد. پندار دست یافتن بدان و بازایستادن از تلاش و جست‌وجو ضربه‌ای کارا به‌آن وارد می‌آورد. انسانی می‌تواند خود را شکوفا احساس کند که نه فقط دارای مهارت‌ها و رویکردهای معینی باشد بلکه به‌طور مداوم در پی هدف‌هایی جدید و والاتر باشد.
در جوامع مدرن، پویندگی ارزشی منفی نیست. اهمیت آن نیز نادیده گرفته نمی‌شود. اما فقط به‌شکل کوشندگی و معطوف به موفقیتی که در نهایت فردیت را برای شخص به ارمغان می‌آورد مطلوب به‌شمار می‌آید. جامعه از آن در هراس است که پویندگی کارکرد نهادهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را به‌وسیله‌ی به‌چالش خواندن انضباط و تمرکز اقتدار با مشکل روبه‌رو سازد. ولی از آن‌جا که جامعه‌ی مدرن استوار بر نهادهایی کارا و متحول است کسی نمی‌تواند به امر پویندگی بی‌اعتنا باشد. جامعه نیازمند کنش‌گرانی است که بتوانند به‌طور مداوم خود را با شرایطی متحول سازگار کنند و اهدافی از پیش تعیین شده را با دقت و هوشیاری پیش برند. به این دلیل برداشتی محدود از پویندگی به‌سان یک ارزش فرا افکنده شده است.

‌ویژگی‌ها
با توجه به نکات فوق باید ویژگی‌های پویندگی را به‌دقت مورد توجه قرار داد. مهم‌ترین ویژگی‌هایی را که با در نظر گرفتن بحث‌های مطرح در نظریه‌های اجتماعی معاصر می‌توان برای آن برشمرد عبارتند از: الف) گوناگونی حوزه‌های فعالیت و علاقه، ب) هدفمندی، ج) اقتدار، د) سرزندگی، هـ) کنجکاوی، و) گشودگی.
الف) با توجه به بحث‌های مارکس درباره‌ی شرایط آرمانی زندگی اجتماعی می‌توان گفت که گوناگونی حوزه‌های فعالیت و علاقه بهترین نمودار اشاعه‌ی پویندگی به تمامی گستره‌ی زندگی و وجود شخصی است. هیچ یک از ما فقط در یک حوزه‌ی زندگی فعال نیست. کار، تفریح، امور خانوادگی و علایق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اجزای گوناگون زندگی هر یک از ما را شکل می‌دهند. اما ما به‌طور معمول به یکی (یا تعداد اندکی) از این حوزه‌ها به‌سان حوزه‌ی اصلی فعالیت می‌نگریم و در بقیه‌ی حوزه‌ها بنا به ضرورت یا به‌روال عادت شرکت می‌جوییم. به‌طور معمول نیز اجازه داریم تا در یک حوزه‌ی معین نه تنها فعال که بسیار سرزنده و پویا باشیم. تا حدی نیز به همین خاطر در بسیاری از حوزه‌ها ناهشیار، بی‌انگیزه و خمود حضور می‌یابیم و در نهایت رضایتی از فعالیت‌ها و زندگی خود به‌دست نمی‌آوریم. تنوع حوزه‌های فعالیت و علاقه کمک می‌کند تا بتوانیم کلیت زندگی اجتماعی را بر مبنای شور و علاقه‌ی خود سازمان دهیم و کم‌تر بر مبنای ضرورت و عادت فعالیتی را پیش بریم.
گوناگونی حوزه‌‌های فعالیت و علاقه هم‌چنین شاخص وجود کنش‌گری است که با شور و علاقه زندگی می‌کند و هیچ‌گاه خود را محدود به حوزه‌ای معین - حوزه‌ی در نظر گرفته شده برای او - نمی‌سازد. چنین کنش‌گری زندگی‌ای آکنده از آزادی و پویندگی خواهد داشت. بدون شک فرد می‌تواند تلاش خود را بر حوزه‌ای معین متمرکز سازد و به نتایج بارزی در آن زمینه دست یابد. اما مشکل آن است که در آن‌صورت او نگرش و مهارتی تک ساحتی پیدا می‌کند و مجبور خواهد بود بخشی از زندگی خویش را اختصاص به اموری دهد که از آن‌ها درک و شناخت دقیقی ندارد و در نتیجه مجبور است برخورد منفعلانه داشته باشد.
ب) هدفمندی به‌معنای دنبال کردن علایق و فعالیت‌های خود با هوشیاری و دقت‌نظر است. همان‌گونه که وبر و پارسونز مشخص ساخته‌اند مهم نه متحقق ساختن هدف که کوشش در زمینه‌ی متحقق ساختن آن است، در عین حال که کوشش فقط آن‌گاه نشان از پویندگی دارد که معطوف به هدفی معین باشد. کوشش محضِ غیر هدفمند را نمی‌توان امری مرتبط با پویندگی دانست. فعالیت بر حسب عادت یا به‌خاطر بر آوردن انتظارات اشخاصی معین یا صرفاً برای متحقق ساختن هدفی داده شده را نمی‌توان امری ارزشمند برشمرد. شخص می‌بایست خود بر مبنای اعتقاد به ارزشمندی هدف دست به کوشش زند. او بدون علاقه و اعتقاد نخواهد توانست هوشیار و سرزنده امر متحقق ساختن هدف را دنبال کند. مهم کوشش صرف نیست. کنش‌گر باید بتواند از تمامی ذوق، مهارت و دانش خود بهره جوید. در یک کلام در کوشش نشأت گرفته از ضرورت و عادت نمی‌توان برخوردی پوینده به امور داشت.
به هر رو، این نکته را نباید فراموش کرد که هدفمندی فقط یکی از ویژگی‌های پویندگی است. تمرکز تمامی نیرو و امکانات بر امر رسیدن به هدفی (یا اهدافی) معین فرد را از توجه به حوزه‌های گوناگون زندگی باز می‌دارد و او را تبدیل به انسانی تک‌ساحتی می‌کند. هدفمندی فقط در زمینه‌ی رسیدن به غایت‌های انتخاب شده معنامند است. انتخاب اهداف امری در خود معنامند و مهم است. فرد باید در این زمینه نیز کوشا و فعال باشد تا بتواند زندگی پرباری را پیش بَرد.
ج) اقتدار در برخورداری از توان و امکانات لازم برای برآورده ساختن خواست‌ها و اهداف خود عینیت می‌یابد. کسی از اقتدار برخوردار است که بتواند تصمیم‌های خود را آن‌گونه که خود می‌خواهد به مرحله‌ی اجرا درآورد. در این رابطه او باید از توان و امکانات لازم و هم‌چنین اختیار استفاده از آن‌ها برخوردار باشد. در این رابطه نکته‌ای که جمهوری‌خواهان همواره به طرح آن توجه نشان داده‌اند باید مورد تأکید قرار گیرد و آن این‌که شخص آن‌هنگام به پویندگی دست می‌یابد که نه تنها از امکانات لازم برخوردار باشد بلکه با اعتماد به‌نفس و رغبت تمام توان و امکانات خود را در خدمت متحقق ساختن اهداف و خواست‌های خویش به‌کار گیرد. بدون بهره‌مندی از امکانات لازم عملاً نمی‌توان کاری را به انجام رساند وعدم استفاده از توان و امکانات موجود نشان از رخوت و سستی یا بی توجهی به امر قرار گرفته در دستور کار دارد.
توان و امکانات هر کس محدود است و هیچ‌کس نمی‌تواند تمامی آن‌چه را که ضروری است در خدمت رسیدن به خواست‌ها و اهدافی معین به‌کار گیرد. وانگهی تمامی توان و امکانات را نمی‌توان بر چند خواست و هدف معین متمرکز ساخت. همواره می‌بایست به ذخیره‌ای برای امور حاشیه‌ای و حوادث غیر مترقبه دسترسی داشت. با این‌همه نباید فراموش کرد که توان و امکانات، منابعی قابل بازسازی هستند. در فرآیند کوشش و فعالیت منابع مصرف شده را می‌توان دوباره بازآفرید؛ انگیزه‌ و شوری نو برای پیگیری خواست‌هایی جدید به‌دست آورد و به امکاناتی جدید به‌جای امکانات مصرف شده دست یافت. همان‌گونه که برآوردن نیاز، نیاز جدید می‌آفریند، کاربرد توان و امکانات، توان و امکانات جدید می‌آفریند. بدون شک در مورد امکانات مادی به‌سختی می‌توان چنین دریافتی را داشت. محدودیت‌های مادی اقتصادی و اجتماعی را نمی‌توان به نیروی اراده از میان برداشت و سهمی فزون‌تر را به خود اختصاص داد. حتی کارگری با انگیزه، سرزنده و هوشیار نمی‌تواند امکانات مادی گروه‌های مرفه جامعه را از آن خود سازد. در این زمینه باید پذیرفت که پویندگی تا هنگامی که حد معینی از برابری در جامعه استقرار نیافته باشد همواره با مشکل و مانع روبه‌رو است. گروه‌های محروم هیچ‌گاه نمی‌توانند همانند گروه‌های مرفه امکانات مادی خود را پی‌درپی مورد بازسازی قرار دهند. آن‌چه آن‌ها می‌توانند انجام دهند استفاده‌ی بهینه از امکانات مادی خود و حداکثر بهره‌جویی از توان و امکانات اجتماعی خود است.
د) سرزندگی را می‌توان با توجه به نظریه‌ی دورکهایم درباره‌ی آیین‌ها پدیده‌ای برخاسته از شوریدگی دانست. شوریدگی در فرآیند شرکت در آیین‌های اجتماعی حاصل می‌شود. شخص، در پس زمینه‌ی ایفای نقش در آیین‌های اجتماعی، خود را رها از وجود خُرد و محدود شخصی خویش، به‌سان بخشی از کلیتی استعلایی، اجتماعی، حس می‌کند. چنین حسی به او شور مشارکت فعال در عرصه‌های گوناگون زندگی اجتماعی، عرصه‌هایی که گاه در خود خسته کننده هستند، می‌بخشد. در یک کلام، در درک دورکهایم سرزندگی به‌گونه‌ای خودبه‌خودی به‌دست نمی‌آید بلکه در فرآیند مشارکت در آیین‌های اجتماعی زاده و شکوفا می‌شود.
‌در این‌که مشارکت فعال درآیین‌های اجتماعی سرزندگی را بارور می‌سازد شکی نیست ولی این نکته را می‌توان کم و بیش در مورد تمامی فعالیت‌های اجتماعی اظهار داشت. با کاسته شدن از نقش آیین‌ها در زندگی اجتماعی مدرن، اشخاص بیش از پیش به آن احتیاج دارند که حوزه‌هایی را بیابند که بتوانند خود انگیخته، بر مبنای ذوق و علایق شخصی، در آن‌ها نقش فعالی را به‌عهده گیرند.
‌به هر رو، مفهوم سرزندگی به ترکیبی از هوشیاری، فراروی و حفظ علاقه به حوزه‌های فعالیت اشاره دارد. هوشیاری از آن‌رو که بهره‌جویی از فرصت‌ها و امکانات را ممکن می‌سازد؛ حفظ علاقه به این خاطر که به‌گاه مواجهه با مشکلات از درغلطیدن به انفعال و افسردگی جلوگیری به‌عمل آید؛ و فراروی به آن جهت که مانعی جدی را در مقابل محبوس شدن در چارچوبی معین ‌ایجاد می‌کند. به‌طور خلاصه، انسان سرزنده کسی است که نه تنها هر وضعیتی را فرصتی برای پیشبرد خواست‌ها و اهداف خود می‌بیند بلکه در هر فرصت ممکن، با توجه به شرایط، اهدافی نو را برای خود تعیین می‌کند. ‌سرزندگی را باید از فرصت‌طلبی و عدم جدیت متمایز ساخت. چه بسا که زندگی روزمره و فعالیت در گستره‌ی نظام مسلط اجتماعی انسان را به فرصت‌طلبی سوق دهد و او را برانگیزد که با سبک‌بالی دشواری‌های زندگی را از سر باز کند. در این رابطه، شخص سعی می‌کند در تمامی موقعیت‌ها لحظه‌ای از تلاش و فعالیت باز‌نماند و با استفاده از تمامی امکانات منافع و اهداف خویش را برآورده سازد. آن‌چه سرزندگی را از چنین رویکردی متمایز می‌سازد همانا فرار‌روی است. انسانی را می‌توان سرزنده دانست که همواره بتواند از آن‌چه که خود برای خویش تعیین کرده یا جامعه برای او در نظر گرفته‌ ‌است فراتر رود. چنین شخصی با ثبات و تکرار میانه‌ای ندارد و همیشه آماده است حوزه‌های نو فعالیت و تجربه را بجوید. حوزه‌های نو نیز نه به‌صرف تفاوت (با حوزه‌های قدیمی) که به‌خاطر ارایه‌ی شناخت، دانش و انگیزه‌ای جدید برای او مهم به‌شمار می‌آیند. سرزندگی به‌نحو خاصی پدیده‌ای خودبازسازنده است. شخص سرزنده مدام حوزه‌هایی از فعالیت را می‌جوید که بتواند در آن‌ها سرزندگی خود را حفظ کند.
هـ) کنجکاوی در علاقه به جهان و شناخت و تجربه‌ی آن تجلی می‌یابد. از این لحاظ باید آن‌را بر مبنای آن‌چه وینیکت در مورد بازی به ما آموخته با برخوردی باز و آزاد به جهان مرتبط دانست. پی بردن به راز امور وجهی از آن‌را رقم می‌زند، اما وجه دیگر آن تجربه‌ی ابعاد متفاوت جهان و زندگی است. به این خاطر کنجکاوی امری صرفاً نظری نیست بلکه دارای وجهی عمیقاً عملی است. ویژگی بارز آن نه غلبه بر نادانی یا حتی پذیرش آن بلکه تجربه‌ی جهان و زندگی در گسترده‌ترین و عمیق‌ترین شکل آن است. ستیز با نادانی و پذیرش آن به‌صورت حیرت در مقابل رازوارگی و پیچیدگی امور، هر دو، از رویکرد فرهنگی خاصی نشأت می‌گیرند. اولی رویکردی غربی و مدرن است و در نهایت تسلط بر جهان و جامعه را می‌جوید، دومی رویکردی شرقی و کم و بیش سنتی است و به‌جای تسلط حیرت را می‌جوید. در هر دو مورد برخورد با نادانی از جایگاهی محوری برخوردار است. در مقایسه، کنجکاوی امری صرفاً مرتبط با نادانی نیست، بلکه بیش از هر چیز نشان از شیفتگی به دیگری و شناخت و تجربه‌ی آن دارد.
کنجکاوی بنیادی است که پویندگی بر آن استوار است. بدون آن انسان از شور لازم برای ورود به عرصه‌های‌نو فعالیت برخوردار نخواهد بود. ولی در عین حال کنجکاوی بدون سرزندگی و علاقه به شناخت و تجربه‌ی امور امری ناممکن است. برون جستن از خود و کناکنش با جهان نفی روال داده شده زندگی را به همراه دارد و این بدون شور و انگیزه‌ی قوی ممکن نیست.
و) گشودگی را باید این‌جا به‌معنایی که جرج هربرت مید و دیگر پراگماتیست‌ها از آن مستفاد کرده‌اند، یعنی به‌معنای تحول پذیری و تاثیر‌پذیری از یک‌سو و شور هم‌دلی و هم‌کاری از سوی دیگر درک کرد. تحول‌پذیری شرط لازم تجربه‌ی عرصه‌های جدید، و تأثیرپذیری شرط لازم فراگیری و تطور است. بدون آن‌ها نمی‌توان سرزندگی و علاقه‌ی خود را به فعالیت در عرصه‌های گوناگون حفظ کرد. شور هم‌دلی و هم‌کاری، به‌نوبت خود، پیش‌شرط حیات پویای اجتماعی است. هم‌دلی شخص را به عکس‌العمل در مقابل وضعیت دیگران می‌کشاند و شورِ هم‌کاری او را معطوف به مشارکت در کنش‌های جمعی می‌سازد.‌همان‌گونه که یک جامعه‌ی‌متحول و پویا باید جامعه‌ای باز باشد، شخص متحول و پویا نیز باید شخصی باز باشد. در مورد جامعه، باز بودن به‌معنای وجود گرایش‌ها و برداشت‌های گوناگون است اما چنین دریافتی را نمی‌توان از انسان انتظار داشت. گرایش‌ها و برداشت‌های گوناگون (از جهان و زندگی) شخص را از اتخاذ تصمیم و پیش‌برد کارهای خویش باز می‌دارند. مهم در رابطه با انسان انعطاف نسبت به تحولات، پذیرش نظریات جدید، فراگیری و تغییر دریافت‌ها و بینش‌ها است. باز بودن انسان دارای بُعدی اجتماعی نیز هست. در این زمینه باز بودن به‌معنای برخورداری از شور ایجاد رابطه و مشارکت در فعالیت‌های جمعی است.
در مجموع، پویندگی رویکردی فردی- اجتماعی است. فقط به‌سان عضو سرزنده‌ی جامعه، برخوردار از توان و امکانات کافی، فرد می‌تواند برخوردی پویا با امور داشته باشد. در خود و برای خود کسی نمی‌تواند برخوردی پویا با امور داشته باشد. در جامعه‌ای بسته، ایستا و یک‌سره پایگانی (سلسله مراتبی) امکان اتخاذ رویکردی پویا به امور وجود ندارد. نه عرصه‌ای برای آن وجود دارد و نه فرد می‌تواند به‌سان عنصری آزاد و سرزنده نقشی در برپایی چنین عرصه‌هایی ایفا کند. فرد فقط می‌تواند در مبارزه با چنین وضعیت بسته و ایستایی به پویایی دست یابد و مشخص است که چنین پویایی‌ای کاملاً محدود و یک جانبه است.
در این‌که حتی در بسته و ایستا‌ترین شرایط می‌توان برخوردی پویا با امور داشت شکی نیست. اما تا آن‌هنگام که چنین برخوردی بُعدی (تا حد معینی) عمومی پیدا نکرده و گشایشی را در باورهای عمومی و ساختار اجتماع پدید نیاورده است نمی‌توان به شکوفایی آن امیدی بست. به این خاطر می‌توان گفت که پیش‌شرط شکوفایی ِ پویندگی، خودِ پویندگی است. تا زمانی که انسان‌ها خود برخوردی فعال و خلاق با امور را پیش نگیرند گشایشی در گستره‌ی اجتماع یا باورهای عمومی پیش نمی‌آید.
در جامعه‌ی مدرن نمی‌توان از عدم وجود زمینه‌ای مناسب برای شکل‌گیری برخوردی فعال و خلاق با امور شکایت داشت. جامعه‌ی مدرن خود چنین برخوردی را از همه طلب می‌کند اما انتظار دارد که افراد آن‌را به‌صورتی محدود، در خدمت پویایی نظام اقتصادی (و تا حدی اجتماعی)، جامعه به‌کار گیرند. این برداشت محدود و یک‌جانبه خود تبدیل به یکی از اصلی‌ترین عوامل بازداشتن افراد از اتخاذ رویکردی پویا به امور شده است. بدون شک نقد رادیکال آن می‌تواند راه‌گشای حرکت در زمینه‌ی اتخاذ رویکردی فعال به اموری باشد. ولی این نکته را نباید به‌فراموشی سپرد که این نقد رادیکال باید یکی از مهم‌ترین و بنیادی‌ترین اجزای ایدئولوژی حاکم بر جامعه‌ی مدرن را نشانه گیرد.

*دارای درجه‌ی دکتری جامعه‌شناسی و مدرس مدرسه‌ عالی ملا‌ر دالن سوئد


پی‌نوشت‌ها:

1- نگاه کنید به بحث‌های اکسل هونز در:
Nany Fraser and Axel Honneth, Redistribution2003 , London: Verso,?or Reognition
2- نگاه کنید به:
Taylor, Philosophial Arguments, ambridge .1995 harles Mass.: Harvard University Press


منبع: نشریه نامه